نزدیک ترین نقطه به خدا

 

نزدیک ترین نقطه به خدا هیچ جای دوری نیست.نزدیک ترین نقطه به خدا

نزدیک ترین لحظه به اوست،وقتی حضورش را درست توی قلبت حس می

کنی، آنقدر نزدیک که نفست از شوق والتهاب بند می آید.

آنقدر هیجان انگیزکه با هیجان هیچ تجربه ای قابل مقایسه نیست.تجربه ای

که باید طعمش را چشید. اغلب درست همان لحظه که گمان می کنی در برهوت

تنها ماندی، درست همان جا که دلت سخت می خواهد او با تو حرف بزند،همان

لحظه که آرزو داری دستان پر مهرش را بر سرت بکشد، همان لحظه نورانی

که ازشوق این معجزه دلت می خواهد تاآخردنیا از ته دل وبا کل وجودت اشک

شوق شوی وتا آخرین ذره وجود بباری. نزدیک ترین لحظه به خدا می تواند

در دل تاریک ترین شب عمر تو رخ دهد،یا در اوج بزرگ ترین شادی

دلخواسته ات.می تواند درست همین حالا باشد و زیباترین وقتی که می تواند

پیش بیایدهمان دمی است که برایش هیچ بهانه ای نداری. جایی که دلت برای

او تنگ است. زیبا ترین لحظه ی عمر و هیجان انگیز ترین دم حیات همان لحظه

باشکوهی است که با چشم خودت خدا را می بینی.درست همان لحظه که می بینی

او با همه عظمت بیکرانش در قلب کوچک تو جا شده است.

همان لحظه که گام گذاشتن او را در دلت حس، و نورانی و متعالی شدن حست را

درک می کنی.آن لحظه که می بینی آنقدر این قلب حقیر ارزشمند شده است که خدا

با همه عظمت بیکرانش آن را لایق شمرده و بر گزیده.

و تو هنوز متعجب و مبهوتی که این افتخار و سعادت آسمانی چگونه و ازچه رو

از آن تو شده است.

 

توی آسمون دنیاهر کسی ستاره داره .چرا وقتی نوبت ماست آسمون جایی نداره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

شمع و سایه

دوش در عزلت جان فرسایی
 
داشتم همدم روشن زایی
 
شمع آن همدم دیرینه ی من
 
سوختن ها را آیینه ی من
همه شب مونس و دمسازم بود
 
همدم و همدل و همرازم بود
 
گرم می سوخت و می ساخت چو من
 
مستی خویش همی باخت چو من
گرچه آتش همه شب در تن داشت
 
نه فغان داشت و نه شیون داشت
 
گرچه می داد سر خویش به باد
خنده می کرد و به پا می استاد
تا سحر سوختنی چون من داشت
 
شب تاریک مرا روشن داشت
 
همه شب سوخت و آواز نکرد
 
به شکایت دهنی باز نکرد
 
شمع از سوختنش پروا نیست
که درین سوختن او تنها نیست
 
مرگ اگر آخر این ره چه اوست
 
نیز پروانه ی او همره اوست
 
به ازین چیست که دو یار به هم
 
ره سپارند سوی ملک عدم
 
نه یکی مانده گرفتار و نژند
و آن دگر رفته ، رها گشته ز بند
من به عشق که بسوزم شب و روز
 
به امید که بسازم در سوز
که خورد غم چو در آیم از پای
 
خود که گرید چو تهی سازم جای
 
گر بسوزند پر و بال مرا
 
که خورد هیچ غم حال مرا
شب تنهایی و روز غم من
 
کیست جز سایه ی من همدم من
 
سایه را وش حکایت ها بود
 
شکوه ها بود و شکایت ها بود
 
قصه می گفت و پریشان می گفت
 
تب مگر داشت که هذیان می گفت
کس شنیدی سخن سایه شنفت ؟
 
من شب دوش شنیدم ، می گفت
 
ای تن خسته ی رنجور نزار
ای به جان آمده از یار و دیار
 
چند کاهد ز غم و رنج تنت
 
که تنم کاست ازین کاستنت
 
شاعر سوخته دل درد تو چیست
 
ای گل تازه رخ زرد تو چیست
 
نوز نشکفته چرا پژمردی
شاد ناگشته ز غم افسردی
 
شد خزان تازه بهار تو چرا
 
زود آمد شب تار تو چرا
عشق ناباخته بد نام شدی
 
دل نپرداخته ناکام شدی
 
کس ندیدیم به ناکامی تو
 
عاشقی نیست به بدنامی تو
 
دگران از می غفلت مست اند
 
فارغ از هر چه بلند و پست اند
 
می ز هر جام که شد می نوشند
با بد و نیک جهان می جوشند
 
نه به مانند تو نازک بین اند
 
هر کجا هست گلی می چینند
 
هر شبی با صنمی دمسازند
 
هر دمی دل به کسی می بازند
 
کام خود از گل و می می گیرند
 
نه به ناکامی تو می میرند
 
گردش چرخ کسی راست به کام
که ندانست حلالی ز حرام
تو همه عمر غم دل خورده
 
خسته و سوخته و افسرده
 
نوز ناگشته جوان پیر شده
 
اول عمر و ز جان سیر شده
 
مردمی کرده به نامردم ها
 
نیش ها خورده ازین کژدم ها
 
دوستی کردی و دشمن گشتند
همه بر چشم تو سوزن گشتند
 
با همه خلق جهان یار شدند
 
چون رسیدند به تو مار شدند
آشنای همه وتنهایی
 
راستی را تو مگر عنقایی
شمع اشکی دو بیفشاند و بمرد
 
روشنایی بشد و سایه ببرد
 
باز من ماندم و این شام سیاه
آه از بخت سیه کار من ، آه

خاطرات

خاطراتت ز آنسوی آفاق ، آوازم دهند
تا در آبی های دور از دست پروازم دهند
رفته ام زین پیش و خواهم رفت زین پس بازهم
با صدای عشق از هر سو که آوازم دهند
آنچه را با چشم گفتم با تو ، خواهم گفت نیز
با زبان گر شرم و شک یارای ابرازم دهند
شام آخر را نخواهم باخت همراهش اگر
لذت صبح نخستین را دمی بازم دهند
تا سرانجام است امید سر آغازم به جای
گر چه هم بیم سرانجام ، از سرآغازم دهند
یک دریچه از نیازی مشترک خواهم گشود
با تو وقتی مشترک دیواری از رازم دهند
در قفس آزاد ،‌زیباتر که در آفاق اسیر
گو در بازم بگیرند و پر بازم دهند

تقدیم برای کسکه خودش میداند

کاش میدانستم درآن سوی نگاهت چه رازی نهفته است

کاش میتوانستم بی پروا راز نهفته در سکوت را برایت

آشکار کنم وآواز تنهاییم را به گوش تمام رهگذران تقدیر

برسانم .

کاش میدانستی که در نبود تو چگونه به آغوش سرد اندوه

پناه بردم .

فقط برای یکبار قدم در گلستان خیالم بگذار رخصتی ده تا

بر تنهایی خویش خط بطلان بکشم و بگذار با تو فراموش

کنم:

تهاجم اندوه را.